به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، اسدالله مشایخی از خبرنگاران و رزمندگان دوران دفاعمقدس که در شب خاطره انجمن روزنامهنگاران دفاع مقدس سخن میگفت بیان کرد: خاطراتی که میخواهم برای شما بیان کنم به سال 57 و اوایل 58 و پس از آن به دوران بعد از جنگ باز میگردد. یادم میآید در آن سالها در خیابان ولیعصر دکههایی ایجاد شده بود. برخی از این دکهها در پیادهروی ضلع غربی خیابان ولیعصر بودند. آن زمان ما در محله پیروزی زندگی میکردیم و دو تا از هم محلیهای ما نیز در خیابان ولیعصر دکه داشتند و نوار کاست میفروختند. اسم یکی از آنها «محمود جیقیل» و دیگری «فرشید خال» بود. آنها با یکدیگر همکار بودند و دکهشان نزدیک سینما آفریقا بود.
این دو برای آنکه نوارهای کاستشان را بفروشند جلفبازی میکردند تا اینکه یک روز رفتیم گزارشاش را به برادرش دادیم که او دارد آبروی محله ما را میبرد و باید او را جمعاش کنید. گذشت تا اینکه من در سال 63 سر از روزنامه کیهان درآوردم و در آن زمان قرعه به نام من افتاد و در عملیاتهای متعددی با عنوان خبرنگار حضور پیدا میکردم. جنگ در جریان بود. یادم میآید که برای تهیه گزارش از عملیات کربلای 5 به کانال ماهی رفته بودیم. دشمن در این منطقه بسیار بمب و آتش میانداخت و شرایط به گونهای شده بود که به اصطلاح، من «کُپ» (ترسیده بودم) کرده بودم.در آن کانال نشسته بودم که دیدم یکی میآید و میرود و دستور هم میدهد. نگاه کردم و متوجه شدم که قیافهاش آشنا است، او محمود جیقیل بود.
محمود فرمانده یک گروهان بود و انقلاب سرتاپای او را تغییر داده بود. چون مدت زیادی در منطقه بود میخواست نیروهایش را به عقب ببرد برای همین از او تقاضا کردم که من را هم به عقب ببرد چون آموزشی ندیده بودم و هیچ کاری از من در زمینه نظامی برنمیآمد. از سوی دیگر من محمود را یک سوژه میدیدم تا اینکه کامیون آمد و سوار آن شدیم و به پشت خط آمدیم. آن شب با محمود بودم. در اهواز ماندم. محمود از ما خواسته بود که به سمت پتروشیمی برویم تا پس از آن به یکدیگر بپیوندیم. من به آنجا رفتم و شب بعدش خبر شهادت محمود را به من دادند.
جنگ تمام شد و با دفتر پایداری و آقایان مرتضی سرهنگی و سعید علامیان همکار شدیم. من ماجرای محمود جیقیل را گزارش قصه کردم. اما چاپ نشد. گفتند که قهرمان این قصه سیگار کشیده و اولش جلف بوده. متأسفانه افرادی این مسئله را عنوان کردند که خودشان در جنگ هم حضور داشتند. من تاکنون نپذیرفتم که کتاب به چاپ برسد چون میخواهم همان طور که هستند قهرمان داستان باقی بمانند.
ما در جنگ افرادی مانند مهدی گرگانزاده داشتیم که در دوران نوجوانی سر کوچه مینشستند. او عاشق دختر همسایه شده بود. اما به جنگ آمد و در وصیتنامهاش نوشته بود: «نمیخواهم جنازهام برگردد دوست دارم خوراک پرندهها شود.» او در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید. چون عراقیها به نقطه شهادت او اشراف داشتند همرزمانش نمیتوانستند پیکرش را باز گردانند. از دور میدیدند که هنوز سر به پیکر دارد اما بعد از آنکه نزدیکش رفته بودند متوجه شدند که گردنش قطع شده است و آن سیاهیها پشه و مگسهایی بودند که روی پیکرش نشسته بودند.
فرشید خال و محمود جیقیل پس از اینکه انقلاب شد توسط آقایی به نام آشوری که در کنار آنها کتابفروشی میکرد متحول شده بودند. آقای آشوری دوست من نیز بود.
برای من سوال بود که فرشید چگونه به این مرحله رسیده بود.نام فامیلی فرشید، «عظیمی» بود. من توانستم خانواده او را پیدا کنم. در یکی از روستاهای ابهر زندگی میکردند. هنگامی که وارد خانه آنها شدم تصور میکردم که امامزاده است چرا که پر از عکسهای انقلابی و مذهبی بود. تعجب میکردم که چگونه فرشید آنگونه بار آمده است. تا اینکه متوجه شدم پدربزرگش از جا ماندههای نهضت مشروطه است. دلیل جلفبازیهای فرشید را از پدرش پرسیدم. او گفت: «ما او را رها کرده بودیم اما میدانستم که فرشید از من است و باز میگردد.»